شفا یافتگان امام رضا علیه السلام
کاروان اشکی که از چشمانش سرازیر بود، مزار مادر را نشانه می رفت. ناگهان، زمین و زمان از حرکت باز ایستاد و دختر از خود بی خود شد و با فریادی که از عمق دل شکسته اش بر می خاست، مادر را صدا زد و مدهوش بر زمین غلتید و نقش زمین شد، گویی کوه غمی که بر دوش داشت. در یک آن، جسم رنجور و نحیفش را خرد کرد و در هم کوبید. وقتی به هوش آمد، قسمتی از بدنش دیگر تحرکی نداشت و قادر به تکلم نبود، آرزو کرد، ای کاش همه این اتفاقات، یک خواب باشد و باز دستان پر مهر و محبت مادر، گونه هایش را نوازش دهد و با صدایی ملایم و دلنشین بگوید: هاجر دخترم! بلند شو، چقدر می خوابی؟ و بار دیگر بر لبان دختر لبخندی شیرین نقش بندد و گلهای امیدش را با مهر لطیف مادر، شکوفا و شاداب کند، اما افسوس که او باید این واقعیت تلخ را تحمل کند و در حسرت نوازشهای مادر، باقی بماند.
نگاه هاجر، روی چشمان مملو از غم و اشک پدر که از دور ناظر او بود، افتاد. پیرمرد زمزمه می کرد: یا امام غریب. اگه بچمو شفا بدی، همه عمر نوکریت رو می کنم. میشه یه مرتبه دیگه دخترم حرف بزنه و راه بره؟ میشه بازم وقتی از سر کار بر می گردم، در رو برام باز کنه و بگه بابا خسته نباشین؟ بعد مث گذشته برام یه استکان چای بیاره و تعارف بکنه. بخورین تا خستگیتون دربره سراسر وجود او نیاز شده بود هاجر که پی به عمق درد پیرمرد برده بود، دلش به تنهایی او سوخت: پدر
می بایست از یک طرف غم فراق مادر را به دوش بگیرد. و از طرفی با فرزندانش ابراز همدردی کند. اثر ضربه های تازیانه ای که توسط این غصه عظیم بر روی صورتش نقش بسته بود، دختر را بیشتر عذاب می داد. می خواست فریاد بزند: پدر دوستت دارم. اما افسوس که هر چه بیشتر سعی می کرد صبحت کند، کمتر نتیجه می گرفت. با آن که رنج و بیماری به قدری بر او غلبه کرده بود که بهار زندگیش تبدیل به خزان شده بود. اما قادر نبود که لطمه ای به او وارد آورد. دختر با شبنمهای اشک، گل امید را آراست و آن قدر گریست تا خواب بر او چیره شد.
خواهر که تازه از موج جمعیت جدا شده و مشغول قرائت زیارتنامه بود نگاهی به چهره هاجر انداخت، در کنارش نشست و سر او را به زانو نهاد و آرام قطرات اشک را از گوشه چشمانش زدود. نفسش را پر صدا از سینه بیرون داد و نالید: اشهد انک تشهد مقامی و تسمع کلامی و ترد سلامی و انت حی عند ربک مرزوق. او چندین و چند بار این جمله را تکرار کرد. بعد پلکهایش را روی هم گذاشت. با این کار سعی داشت پرده ای بین ظاهر و باطن بکشد و معنی کلام را از عمق جان درک کند- یا امام رضا (ع) شما حرفای منو می شنوی، جواب سلامم رو میدی، اما چرا من نمی تونم پاسخت رو بشنوم؟ بعد از کمی تفکر به این نتیجه رسید که علت این امر، می تواند حجابی باشد که اعمالش بین او امامش، فاصله ایجاد کرده است. هاله ای از نور، همه جا را روشن کرد، گویی در رواقها، چشمه چشمه نور جوشیده است، و در کانون آن، آقایی سبزپوش با محاسنی سفید دیده می شد. به هاجر الهام شد که لحظه استجابت و گشوده شدن گره نیاز است پس باید التماس کند. با عجز گفت: آقا شفام بده. پاسخ شنید: شفا گرفتی. دلش لرزید، هرسان از جا برخاست.
دستش را به سوی گردن بر دو رشته نیاز را لمس کرد، طناب را در دست گرفت و به طرف خود کشید. ریسمان از پنجره به زمین افتاد. راستی او شفا یافته بود، با هیجان اطراف را نگریست: حس کرد می تواند سخن بگوید. نمی دانست چه بگوید با فریادی که از آن عشق می بارید، گفت: السلام علیک یا علی بن موسی الرضا (ع) خواهر که از شدت هیجان می لرزید، پیاپی تکرار می کرد، خدایا شکر، امام رضا (ع) متشکرم. اشک شوق چشمها را پر کرد. سایر زوار به حال هاجر غبطه می خوردند. صدای صلوات و یا امام رضا (ع) حرم آقا را پر کرد. ملائک دامن دامن گل بر سر زوار می ریختند. فضا آکنده از عطر و بوی محمدی شد.
منبع: پایگاه اینترنتی حضرت رضا علیه السلام
تبیان