کانون قرآن

تشکل دانش آموزی کانون قرآن دبیرستان شهید دستغیب 1 شیراز

تشکل دانش آموزی کانون قرآن دبیرستان شهید دستغیب 1 شیراز

>
به ما امتیاز دهید .
کانون قرآن
کانون در شبکه های اجتماعی



آخرین مطالب

بیت المال

يكشنبه, ۵ مهر ۱۳۸۸، ۰۶:۲۱ ق.ظ

برق سه فاز

روزی از محمد در مورد روحیه رزمندگان سوال کردم. گفت: روحیه رزمندگان ما مانند برق سه فازی است که وقتی مزدوران عراقی را می گیرد آنان را به علت نداشتن تقوا، خشک می کند و از پا در می آورد.

با یک صلوات در اختیار دشمن

از خستگی تلو تلو می خوردیم، شوخی نبود، بیش از هفت هشت ساعت راه رفته بودیم. آن هم روی صخره ها و ارتفاعات. موقع برگشتن وقتی که بچه ها نه نای حرف زدن داشتند نه پای رفتن، سر گروهمان گفت: برادر! با یک صلوات در اختیار خودشان. همه خنده شان گرفته بود چون دیگر برای کسی اختیاری و توانی نمانده بود. یکی از بچه ها گفت: برادر! اگر در محاصره دشمن بودیم چه می گفتی؟ و او که در حاضر جوابی کم نمی آورد، پاسخ داد: هیچی، می گفتم برادرا با یک صلوات در اختیار دشمن!

***

بوی دهان

در جریان عملیات کربلای 5 تعداد زیادی از دوستان خوب، به شهادت رسیدند و برخی مجروح شدند. عباسقلی شاهرودی جزء مجروحین بود. وقتی امدادگر آمد زخم هایش را ببندد گفته بود: جلو نیا دهانت بو می دهد، حالت تهوع پیدا می کنم. بقیه مجروحین از حرف او خنده شان گرفته بود و باعث شد در آن فضای پر از درد، شوخی و خنده جایگزین شود.

***

آمده ام جبهه شهید بشوم

همه دور هم نشسته بودیم. یکی از بچه ها که زیادی اهل حساب و کتاب بود و دلش می خواست از کنه هر چیزی سر در بیاورد گفت: بچه ها بیایید ببینیم برای چه اومدیم جبهه. و بچه ها که سرشان درد می کرد برای اینجور حرفها البته با حاضر جوابی ها و اشارات و کنایات خاص خودشان همه گفتند: باشه. از سمت راست نفر اول شروع کرد: والله بی خرجی مونده بودم. سر سیاه زمستونی هم که کار پیدا نمی شه گفتیم کی به کیه می رویم جبهه و می گیم برای خدا آمدیم بجنگیم. بعد با اینکه همه خنده شان گرفته بود او باورش شده بود و نمی دانم تند تند داشت چه چیزی را می نوشت. نفر بعد با یک قیافه معصومانه ای گفت: همه می دونن که منو به زور آوردن جبهه چون من غیر از اینکه کف پام صافه و کفیل مادرم هستم و دریچه قلبم گشاد شده خیلی از دعوا می ترسم، سر گذر هر وقت بچه ها با هم یکی به دو می کردند من فشارم پایین می آمد و غش می کردم. دوباره صدای خنده بچه ها بلند شد و جناب آقای کاتب یک بویی برده بود از قضیه و مثل اول دیگر تند تند حرفهای بچه ها را نمی نوشت. شکش وقتی به یقین تبدیل شد که یکی از دوستان صمیمی اش گفت: منم مثل بچه های دیگه، تو خونه کسی محلم نمی گذاشت، تحویلم نمی گرفت آمدم جبهه بلکه شهید بشوم و همه تحویلم بگیرن.

***

اگر بدی دیده اند حقشان بوده

شب عملیات موقع حلالیت طلبیدن یکی از فرماندهان آمده بود وداع کند. خیلی جدی به بچه ها می گفت: خوب، برادرا! اگر در این مدت از ما بدی دیده اند (بعد از مکثی) حقشان بوده و اگر خوبی دیده اند حتماً اشتباهی رخ داده است. بعضی ها هم می گفتند: اگر ما را ندیدید عینک بزنید.

منبع:فرهنگ ایثار

از سایت تبیان

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۸۸/۰۷/۰۵
HDI

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی