ایثار الکی
امان از دست عمو حسین
خیلی با صفا بود. آن طور که خودش میگفت بچه چهارراه مولوی تهراناست. باور نمیکردم، مگر اینکه توی عملیات روحیاتش را دیدم. خدا وکیلیکَکش نمیگزید. با همان اخلاق «داش مشدی» و لوطی منشش. چطوری؟ بفرمائید:
اوج عملیات والفجر هشت بود. در منطقه کارخانه نمک، جاده فاو ـ امالقصر مستقر بودیم و چشم انتظار دویست ـ سیصد تانکی که مثل لاک پشتدر جاده رو به رو میخزیدند و جلو میآمدند. خمپاره و کاتیوشا هم که تادلتان بخواهد میبارید. خستگی امانمان را بریده بود. خستگی، تشنگی وگرسنگی.
دیدن قیافه عمو حسین همه را به خنده واداشت. پدر آمرزیده یک سینیبزرگ دستش بود که داخل آن چند بشقاب فلزی قرار داشت. مثل کسانی کهجهیزیه میبرند؛ جلو که آمد، دیدیم داخل بشقابها یک پرس «اُملت» خوشمزه و مَلَس وجود دارد. به هر دو نفر که میرسید، یک بشقاب همراه یک تکهنان عراقی میداد.
حتی «صفرخانی» فرمانده گردان، مات مانده بود که این غذا از کجا آمدهاست. همه به طرف سنگر عمو حسین هجوم بردیم. خیلی باحال بود. درحالی که بچهها سنگرهای عراقی را به دنبال نارنجک و موشک آرپی جیمیگشتند، عمو حسین یک چراغ والور نفتی ـ که از شانس خوبش پر از نفتبود ـ همراه با چند بشقاب پیدا کرده بود. همین شده بود انگیزه که زیر آنآتش خمپاره آنقدر بگردد تا یک جعبه تخم مرغ، چند کیلو گوجه فرنگی ومقداری روغن و نان از داخل سنگر فرماندهی لشکر عراقیها پیدا کند.
بعد از عملیات والفجر هشت دیگر عمو حسین (حسین کروندی) راندیدیم. هر کس او را دید به بچههای گردان شهادت هم خبر بدهد. یادشبخیر هر جا هست در پناه حق مصون باشد.
راوی : حمید داودآبادی
زورو بازی در جبهه
جثه ریزی داشت مثل همه بسیجی ها خوش سیما بود و خوش مشرب فقط یک کمی بیشتر از بقیه شوخی می کرد نه اینکه مایه ی تمسخر دیگران شود ، که اصلا این حرفها توی جبهه معنی نداشت . سعی می کرد دل مومنان خدا را شاد کند آن هم در جبهه و جنگ
از روزی که او آمد اتفاقات عجیبی در اردوگاه تخریب افتاد . لباس های نیرو ها که خاکی بود و در کنار ساک هایشان قرار داشت ، شبانه شسته می شد و صبح روی طناب وسط اردوگاه خشک شده بود . ظرف غذای بچه های هر دو سه تا دسته ، نیمه های شب خود به خود شسته می شد . هر پوتینی که شب بیرون از چادر می ماند ، صبح واکس خورده و براق جلوی چادر قرار داشت ...
او که از همه کوچکتر و شوختر بود وقتی این اتفاقات جالب را می دید می خندید و می گفت :
بابا این کیه که شبها زورو بازی در آورد و لباس بچه ها و ظرف غذا را می شوید .
و گاهی می گفت : آقای زورو لطف کند و امشب لباس های مرا بشوید و پو تین هایم را واکس بزند
بعد از عملیات وقتی" قزلباش " شهید شد ، یکی از بچه ها با گریه گفت : بچه ها یادتونه چقدر قزلباش زوروی گردان رو مسخره می کرد ... زورو خودش بود و به من قسم داده بود که به کسی نگویم .