آخرین نفر
ساعت را نگاه کردی 9:25؛ کنار پنجره آمدی؛ چراغهای خانهها و خیابانها به تو چشمک میزدند؛ صدای پرستار هنوز در گوشت طنین داشت: «آقا شما نظم اینجا رو بهم زدید، بفرمائید بیرون تا قبل از ساعت 12 هم تشریف نیارید. »
قدم زدن در خانه کلافهات کرده بود؛ تمام چراغها را روشن کرده بودی؛ حتی چراغ مطالعه را زیر لب زمزمه کردی «امشب باید نور بارون باشه.»
با اینکه وضو داشتی برای چندمین بار وضو گرفتی «وضو نور است و تجدید وضو نور علی نور.»
- «امشب باید نور بارون باشه.»
حوله را روی صورتت گذاشتی و دستت را روی حوله؛ گرمی نفست را روی کف دستانت حس کردی؛ وقتی حجاب از روی چشمانت کنار رفت عکس قاب شدهِ پدرت، خودش را در چشمانت نشاند؛ قطره اشکی از کنار گونهات سرازیر شد.
- «بابا! ای کاش تو هم امشب بودی.»
جلو رفتی دستی روی قاب کشیدی و سر برگرداندی یاد حرفهای پدر افتادی:
«پدر بزرگت شبهایی که کمتر ازکار روزانه خسته میشد مرا کنار رحل تمیز و چوبیش مینشاند و هر بار گوشهای از کتابی را برایم میخواند تا معرفت حضرت در وجودم بیشتر از پیش شود و میگفت مهدی جان! اگه آقا ظهور کنن ما باید آماده باشیم.»
شبهای سرد زمستان ازخاطرات گذشته یاد میکرد، زبان پدربزرگت میشد و حرف های او را برایتنقل میکرد: «پدرم همیشه جمعهها دست ما را میگرفت و می برد بیرون از آبادی تا تمرین کنیم؛ تیراندازی، اسب سواری، تمرینهای بدنی؛ آخر هم میگفت «مهدی جان! اگه آقا ظهور کنن ما باید آماده باشیم.»
حرفهای پدر پدربزرگت هم متاءثر از آن عهد فامیلی بود.
هنوز یادت هست که پدرت بارها به تو گفته بود «مهدی جان! الان قدرت قلم از هر چیزی بیشتر است بهتر است تو قلمت را قوی کنی.»
جاهای مختلفی که در آنها آموختی چگونه قصه روایت کنی را همگی به همت پدر گذراندی، آخر او میگفت: «مهدی جان! اگر آقا ظهور کنن ما باید آماده باشیم.»